نگاه زیبا

لحظه ها میگذرند و دیگر بازگشتی نخواهد بود...

نگاه زیبا

لحظه ها میگذرند و دیگر بازگشتی نخواهد بود...

اخرین مطلبم فروردین نودوهشت بودو الان .....

سخت میگذرد اما میگذره سریع به چشم بر هم زدنی ...

هرسال برام تکرار سال قبل شده

انگار نحسی این عیدهای نحس همچنان ادامه داره !!!

با وجود اینستاگرام هنوزم کسی هست رغبت خواندن وبلاگ داشته باشه؟؟

دیگه بلاگر شده خودنمایی  دد اینستاگرام 

فعلا نمیتونم بنویسم

شاید برگشتم نوشتم 

بلاگ اسکای احمق کلی نوشتم چیکارش کردی

فروردین نودوهشت

به به چه عیدی بود 

رررریدددددد 

کار به سیل و این چیزاش ندارم که غم انگیزِ ،مرگ انسانها با هر جنس و رنگ و مذهبی  ناراحت کننده س

ولی درمورد خودم خیلی مسخره بود 

ساکن ....مثل مرداب :( 

سال جدید

۵ ساعت مونده تا سال هزارو سیصدونودو هشت

بی انگیزه جلوی تلویزیون لم دادم و علیخانی میبینم ...

یکی هم نوحه میخونه.

دندونمم درد میکنه....



سالی که نکوست از بهارش پیداس 

اسفند نودهفت

چقدر گاهی آدمِ بدی میشوم 

ولی انگار هیچ وقت آدم خوبی نمیشوم


ولله ... آخه ب تو چه که خدا چطور جواب کیو چطور میده ...

زن بیچاره خدا چه تو دهنی بدی بهش زد ، خب اصلا به من چه


بی هدف مینویسم

بی هدف زندگی میکنم

انگار زندگی نمیکنم فقط زنده ام ...

تنها کارم شده ماه به ماه برم اقدسیه ، اونم برای ترمیم ناخنام 


همین...

توی سن کم سی سالگی  سن کممممممممم سن کمو خوب اومدم ، حالا....هرچی...

مثل پیرمردا خب چیه دوست ندارم بگم پیرزن ، دوست دارم برگردم ده سال پیشم نه یازده دوازده سال پیش نهههههه از دبیرستان شروع کن خدا میشه ؟؟؟؟

خودم میدونم چهل سالم میشه و همینم ک هستم هیچی به هیچی...

اصلا مگه قرار دکتر شم 

نه فقط دوست دارم مسیرمو یه جور دیگه انتخاب کنم ...


مطمئنم کسی نمیخونه 

خب چه انتظاریه ، نویسندم ؟؟ شاعرم؟؟ چیکاره م؟؟؟

دستامو زیر چونه ام گذاشتم و منتظرم ببینم،خدا جواب  ms"H" چطور میده!!!!!!؟؟؟؟

یعنی خدا جوابشو نمیده؟


هیچ

 زندگی را باید زندگی کرد....

آنطور که دلت میگوید ، نه مثل من آنطور که مشق شد برایم 

بازم من بدون هدف ...هه

بلاخره بعد از دو سه سال و اندی با لب تاب اومدم به وبلاگم سر زدم 

واااای خودا تایپ هم یادم رفته

خوب شرو ور بسه ...

جالب بود برام قالب وبلاگم ک واسم سفارشی درست کرده بودن نمیدونم چررااا ریده شده ....جدیدا بی ادبم شدم...

چه حس خوبی اینجا باز با لب تابم مبنویسم غم دلار خدا تومنی از یادم برفت 

خدایی من فک کنم بدبخت ترین آدم شدم با این قیمت دلار موقدار پولی داشتم حرفی برای گفتن داشت که دیگه اونم ارزش پِهِن هم نداره ولله..



شما هم متوجه شدید الکی میام چیز میز مینویسم تا بگم زنده م 

برم وب گردی بعد سالها و پیدا کردن یه قالب ... راستی از یابنده قالب تقاضا میشود به صندوق پستی من مراجعه بفرمایید 

بسی ممنان 


یادم رفته...

امروز چندمه؟؟؟

باید صبر کنم وقتی این پست رو انتشار دادم با تاریخش بفهمم چندم و چند شنبه است ....مسخره س  نه ؟؟؟!!!!


کسی هست هنوز با وجود اینستاگرام عوضی و تلگرام بیشعور وبلاگ بخونه ...خب نه نیست !

داشت یادم میرفت اومدم چی بنویسم 

آهنگ" عمدا سینا شعبانخانی "

 روزهایی توی قلبم تداعی کرد که مینوشتم میخوندم و هنوز عشق تو قلبم جریان داشت  

جریان داشت 

چه جمله ای نوشتم هیچیش بهم نمیخوره انگار جمله بندیم غلطه

پنجم مرداد نود و هفت

فکر نمیکردم هنوز باشن کسایی که منو فراموش نکردن ...شاید تعجب کرده باشم شاید جا خورده باشم  شایدم خوشحال شدم  نه نه ... بیشتر غمگین شدم ...این چندتا حس باهم کسی میدونه چه حسی میشه؟؟؟

پ.ن: از موقعیت فعلیم خیلی غمگینم 

انگار ته یه چاه عمیقم که خودم با طناب خودم رفتم