اگـــر با شخصـــی که دوستـــش داری روبـــرو شدی ،
لبخنـــد بزن تا عشقـــت را احساس کنـــد ...
اگـــر با دشمنــت روبرو شـــدی ،
لبخنـــد بزن تا قدرتـت را احساس کنـــد ...
اگـــر با شخصـــی که زمانی ترکِــت کرده بود ،روبـــرو شدی ،
لبخنـــد بزن تا احســـاس پشیمانــی کند ...
اگر با غریبـه ای روبرو شـــدی ،
لبخند بزن تا با لبخنــد پاسخـــت را دهد ...
اگه اینجا الان مینویسم فقط برای اینه خودمم دارم شاخ درمیارم!
من ی پست گذاشتم به عنوان یادآوری
دوبار این یادداشت رو انتشار دادم!
ولی خوب جالبه برام هی حذف میشد!!!
موندم آخه چرا؟؟؟
ملائکه اومدن آخه...
راضی نبودن منو بدن شوهر :)))))
خلاصه بعداز اینکه این پست مرموز رو دوبار انتشار میدادم ،
و خود به خود حذف میشد!!!
خودم حذفش کردم!
حس بدی به آدم دست میده ... وقتی میفهمه دوسال و اندی بازی خورده!
الان مث کسی هستم .. دمم رو ، روی کولم گرفتم و دارم فرار میکنم!
چه تند هم فرار میکنم
خودم جان ناراحت نباشی ها جلوی ضرر را هر وقت بگیری منفعت است ...
دوست دخترای یه بنده خدایی بیشتر از من اینجا رو میبینن!! :)) به غرعان...
خوشحال باشید و جشن بگیرید که تموم شد!!
ولی بخدا من از شما شادترم!
مث یه خواب بود که الان بیدار شدم!!!
از این به بعد میدونم به کسی هیچ تعلقی ندارم جز خودم جان!
رابطه های امروزی نخواستن همدیگه نیست خواستن یکی دیگه ست !
حس خوبی دارم با اینکه امروز روز من نبود!
و
بعضی ها دستشان رو می شود
امااااا
رویشان کم نمیشود.!!!!
چقدر هم زیاد هستن این بعضی ها ): (:
اینجا رو دیگه آپ نمیکنم!
فکرمه برم توی بلاگای دیگه وبلاگ بزنم اینجا رو رها کنم!
پرشین بلاگ فک کنم خوب باشه!
خسته شدم از کشمش های اینجا .. از بعضی خاننده های خاموشش!!
بعضیاشون که میدونم خیلی محبت دارن و گاهی ابراز محبتی میکنن!
و تک و توک .... نمیدونم بگم چی یه موجوداتی بیکار که دنبال سوژن!!
به هرحال به پایان رسید دفتر ولی همچنان.... ما زنده ایم و زندگی میکنیم!!!
حلال کنید !
یا حق!!!
متن پیمان زناشویی باستان " آریایی " :
داماد : به نام نامی یزدان تو را من برگزیدم از میان این همه خوبان ،
برای زیستن با تو میان این گواهان ،
بر لب آرم این سخن با تو وفادار تو خواهم بود در هر لحظه هر جا ،
پذیرا میشوی آیا؟
عروس: پذیرا میشوم مهر تو را از جان هم اکنون باز میگویم
میان انجمن با تو وفادار تو خواهم بود
در هر د م, هرجا با اجازه
پست قشنگیِ البته بدون زیر نوسی :)
اینجا رو نه برای جلب توجه دارم .. نه برای بودن و یا نبودن کسی!!!
بعضی چیزها را باید بنویسم
نه برای اینکه همه بخونن و بگن عالیههمین !
امروز دنیام رنگی بود!
یه وقت های آرزو میکنم جای کسی دیگه باشم!
کاش بعضی ها نبودن!
یا یه روزهای نبودن!
ای خدا
منو ببین منم آدمم دل دارم!!!
بزار یه کم با دلم راه برم!
دستانت ،
که در دستانم باشد ،
دیگر هیچ چیز نمی خواهم ....
می خواهم ،
سهم من از دنیا ،
فقط دست های تو باشد ،
که یک دنیا می ارزد ...
روز خیلی خوبی بود!
میدونی که همیشه شاکرت بودم الانم... مث همیشه!
فاجعه زمانی اتفاق می افتد که
کسی را دوست دارید
که نه درکت میکند
نه حرفایت را میفهمد
اما باز تو دوسش داری
نمیتوانی از او بگذری
بودنش زجرت میدهد
نبودنش هم زجر آور است
این یعنی فاجعه ...
ولی فاجعه دوم که با نبودنش کنار بیایی و صبر کنی تا زمانه زخمت را مرحم بخشد!
خیلی بهتر است .. خیلی.......
پست قبلی نوشتم دلم را بر میدارم میبرم!
اینجا دلی برای نوشتن دیگر نیست !!!
اینجا برایم معنی خاصی داشت که دیگر ندارد!
بعضی خاطرات خیلی عجیبند...
گاهی اوقات میخندیم به روزهای که گریه می کردیم ....
گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم......
امروز منتظر یه اشاره ام تا همه ی خاطراتم را دور بریزم و یا شاید هم زنده کنم!
فکر میکردم روزگار از من گلایه بیشتر داشته باشد!
همیشه پر بودم از گلایه های کلیشه ای ...
روزگاری که روزهایم را میدید و هیچ دم نمیزد!
الان هم دم نمیزند!
دم نزدن ینی این که فراموش شدم!
میدانی امروز روز من است یا دلم را برمیدارم و میبرم!
یا دلم را همینجا دفن میکنم!
فصل جدید...
میخواهم سبک نوشتم را تغییر بدهم!
حسی عجیب به سراغم آمده است .. مثل تو گوشی خوردن از کسی یا چیزی !
من هم که زورم به کسی یا چیزی نمیرسد .. بجز اینجا !
وبلاگ بیچاره ی من!
سالهاس مینویسم " از 88 "به این ور را سالها میشود نامید!؟؟!!!!
قبل آن فکر میکردم وبلاگ فقط برای کپی کردن و اطلاعات عمومی ست!
حذف میکنم .. فعال میکنم و گاهی غیر فعال...
چه کنیم .. ما هم همینقدر زورمان میرسد به زندگی!
انگار از مرزی گذشته ام تا به اینجا رسیده ام.
انگار قبل از این دخترکی نوجوان بودم که پانزده ، شانزده سال بیش نداشته است!
هر چند من پانزده ، شانزده سالگی هم بچگی نکردم!
زندگی من ...
حس پیری ندارم ..
اما حسم مثل کسی است که از باغچه ی کوچک و سرسبزی وارد باغی شده که درخت های بزرگی دارد..
و من را وهم برمیدارد از این همه ...
دنیا برایم فرق کرده است .. نوع دیگر !
شاید ده سال دیگر وارد دشت یا بیابانی شوم .. شاید هم وارد جهنمی دیگر!
شاید هم به قول یک نفر کلاً نباشیم!
خدای من تو میدانی من هر طور باشم تو را عجیب و عاشقانه دوست دارم!
دلیلش عجیب است .. خیلی عجیب و فقط تو باورش میکنی!
میدانی تنهایم... پس کنارم باش.
آقای .... شما فقط یک دوست بلاگی بودید که الان آن هم نیستید !
پس اینجا را با قدمهای منورتان بیش از این نورباران نکنید ...
من به نور آلرژی دارم!
کاش جنس مرد با دو بار سلام و یک بار علیک یابو برندارد و با خود ببرد!
دو شب از مرگِ من گذشته است
از آخرین نامه
از خداحافظ
از جستجو ی آخرین کلام در نگاهت
از آخرین باری که با تردید گفتی چقدر دوستم داشتی
و من در وهمِ غیر قابل باوری ، باور کردم ، دیگر دوستم نداری
بی تو
بی خودم
بی حضورِ عشق
سخت گریسته ام
رغبتِ عجیبی دارم به دیوانه شدن
رغبت عجیبی به بیراهه زدن
دوست دارم دستهایم را روی سینهام
روی امنترین جای بدنم بگذارم
و برای همیشه بخوابم
خواب
خواب
خوابی برایِ نبودن
نبودن
تو رفتهای و نمیدانی
دیگر بارانی نخواهد بارید
این شهر پر از غبار خواهد شد
تن من مثل کویر ، خشک خواهد شد
من و کویر
کویر و من
من و شب و کویر
و باد میوزد
و میوزد
و میوزد
تا صدای آخرین لحظههای تو را
با خودش به سرزمینهای غریب ببرد
تو رفته ای
و من پشت چشمان بسته ام
شب را دیده ام
من از گوشهی اتاق
کسی را دیدهام
که دو شب پیش مرده است!
اگر مخاطب این شعر تو باشی، حالا میدانی، کسی، جایی، دارد برایِ تو میمیرد
"نیکی فیروزکوهی"