از بیرون اومدم .. خیلی خسته بودم واقعاً خسته بودم! و البته یه کمم گرم!
و یه کمم عصبی چون باز از طرف خانواده محترممون کلی مورد بازجویی قرار گرفیتم!
داشتم از زور عصبانیت منفجر میشدم ... که امیر گفت زیبا آب نمیخوری!
با نگاه عصبانی نگاهش کردم!
نگاهم که به نگاهش خورد ... دیگه هیچی نفهمیدم!
چقدر صورت امیر معصومه با اینکه پسره با اینکه ۱۴سالشه!
دیگه داره مرد میشه!!
عمر چه زود میگذره !!
دیگه عصبی نبودم ... چقدر چسبید ! حیفم اومد ننویسم !
زندگیم با همه بالا پایینی هاش .. یه وقتای زیبا میشه !
مث اسمم!
امیرم .. عزیزم ، تو یکی از عشق های زندگی منی !!!
یادمه همیشه مامانم میگفت : آب نطلیبده مُراده!
یادت هست؟"آب نطلبیده مراد است"
چقدر آرومم کرد .. این بود که به حق این مطلب پی بُردم!!!
نمیدونم کی نوشته این جمله رو ... ولی مامانم همیشه میگفتش!
حالا اینا به کنـــــــــــــــــــااااااار!!!
نمیشه مُراد نباشه مثلاً اشکان باشه .. یا پارسا :))
آب مراد ... قبول ! من موندم یخش چیه ؟؟؟
تو اوج ناارحتیم باز من همون خُل همیشگیم!
زندگی جریان داره.. باید خودمو بسپارم دستش .. تا ببینم به کجا میبرتم!
خدا جونم دعای مادرو یادت نره .. فقط عاقبت به خیری!
بازم ممنونم!