امروز بهار زنگ زد گفت مادر ........ همون لحظه یخ کردم مُردم!!
برای یه لحظه حس کردم ...زنده نیستم!! زبونم سنگین شد و بیحس.. برای اولین بار بود همچین حسی داشتم!
تلفن دستم بود ولی قادر نبودم چیزی بگم.. صدای مادرمو خیلی ضعیف شنیدم .
تازه حس کردم زندم و نمُردم!
تا صداشو واضح نشنیدم به خودم نیومدم!!
به یاد می آورم لحظه های فراز را که :به یاد می آورم افرای افراشته ای را ، به یاد می آورم مادرم را .
مادر عزیزم تو بهترین واژه ی هستی من هستی!
تو دیوان محبتی برای من!
تو اقیانوس عشقی برای من!
تو دفتر رنج های نامکتوبی!
حالا که من از تو هستی پیدا کردم ..........جانم فدایت!!!..........