قاصدک ها شانه خالی کرده اند
دوستت دارم ها توی دلم حیران مانده اند
شاید هم راه خانه ات از حافظه باد پاک شده!
هرچه هست
کوهها هنوز مثل کوه ایستاده اند
زمین هم همچنان گرد است
آب هم از آب تکان نخورده
فقط انگار کسی عشق را
از تمام قصه ها پاک کرده!
"گیلدا ایازی"
فاجعه زمانی اتفاق می افتد که
کسی را دوست دارید
که نه درکت میکند
نه حرفایت را میفهمد
اما باز تو دوسش داری
نمیتوانی از او بگذری
بودنش زجرت میدهد
نبودنش هم زجر آور است
این یعنی فاجعه ...
ولی فاجعه دوم که با نبودنش کنار بیایی و صبر کنی تا زمانه زخمت را مرحم بخشد!
خیلی بهتر است .. خیلی.......
پست قبلی نوشتم دلم را بر میدارم میبرم!
اینجا دلی برای نوشتن دیگر نیست !!!
اینجا برایم معنی خاصی داشت که دیگر ندارد!
بعضی خاطرات خیلی عجیبند...
گاهی اوقات میخندیم به روزهای که گریه می کردیم ....
گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم......
امروز منتظر یه اشاره ام تا همه ی خاطراتم را دور بریزم و یا شاید هم زنده کنم!
فکر میکردم روزگار از من گلایه بیشتر داشته باشد!
همیشه پر بودم از گلایه های کلیشه ای ...
روزگاری که روزهایم را میدید و هیچ دم نمیزد!
الان هم دم نمیزند!
دم نزدن ینی این که فراموش شدم!
میدانی امروز روز من است یا دلم را برمیدارم و میبرم!
یا دلم را همینجا دفن میکنم!
فصل جدید...
میخواهم سبک نوشتم را تغییر بدهم!
حسی عجیب به سراغم آمده است .. مثل تو گوشی خوردن از کسی یا چیزی !
من هم که زورم به کسی یا چیزی نمیرسد .. بجز اینجا !
وبلاگ بیچاره ی من!
سالهاس مینویسم " از 88 "به این ور را سالها میشود نامید!؟؟!!!!
قبل آن فکر میکردم وبلاگ فقط برای کپی کردن و اطلاعات عمومی ست!
حذف میکنم .. فعال میکنم و گاهی غیر فعال...
چه کنیم .. ما هم همینقدر زورمان میرسد به زندگی!
انگار از مرزی گذشته ام تا به اینجا رسیده ام.
انگار قبل از این دخترکی نوجوان بودم که پانزده ، شانزده سال بیش نداشته است!
هر چند من پانزده ، شانزده سالگی هم بچگی نکردم!
زندگی من ...
حس پیری ندارم ..
اما حسم مثل کسی است که از باغچه ی کوچک و سرسبزی وارد باغی شده که درخت های بزرگی دارد..
و من را وهم برمیدارد از این همه ...
دنیا برایم فرق کرده است .. نوع دیگر !
شاید ده سال دیگر وارد دشت یا بیابانی شوم .. شاید هم وارد جهنمی دیگر!
شاید هم به قول یک نفر کلاً نباشیم!
خدای من تو میدانی من هر طور باشم تو را عجیب و عاشقانه دوست دارم!
دلیلش عجیب است .. خیلی عجیب و فقط تو باورش میکنی!
میدانی تنهایم... پس کنارم باش.
آقای .... شما فقط یک دوست بلاگی بودید که الان آن هم نیستید !
پس اینجا را با قدمهای منورتان بیش از این نورباران نکنید ...
من به نور آلرژی دارم!
کاش جنس مرد با دو بار سلام و یک بار علیک یابو برندارد و با خود ببرد!
دو شب از مرگِ من گذشته است
از آخرین نامه
از خداحافظ
از جستجو ی آخرین کلام در نگاهت
از آخرین باری که با تردید گفتی چقدر دوستم داشتی
و من در وهمِ غیر قابل باوری ، باور کردم ، دیگر دوستم نداری
بی تو
بی خودم
بی حضورِ عشق
سخت گریسته ام
رغبتِ عجیبی دارم به دیوانه شدن
رغبت عجیبی به بیراهه زدن
دوست دارم دستهایم را روی سینهام
روی امنترین جای بدنم بگذارم
و برای همیشه بخوابم
خواب
خواب
خوابی برایِ نبودن
نبودن
تو رفتهای و نمیدانی
دیگر بارانی نخواهد بارید
این شهر پر از غبار خواهد شد
تن من مثل کویر ، خشک خواهد شد
من و کویر
کویر و من
من و شب و کویر
و باد میوزد
و میوزد
و میوزد
تا صدای آخرین لحظههای تو را
با خودش به سرزمینهای غریب ببرد
تو رفته ای
و من پشت چشمان بسته ام
شب را دیده ام
من از گوشهی اتاق
کسی را دیدهام
که دو شب پیش مرده است!
اگر مخاطب این شعر تو باشی، حالا میدانی، کسی، جایی، دارد برایِ تو میمیرد
"نیکی فیروزکوهی"