نگاه زیبا

لحظه ها میگذرند و دیگر بازگشتی نخواهد بود...

نگاه زیبا

لحظه ها میگذرند و دیگر بازگشتی نخواهد بود...

فصل جدید...

فصل جدید...

میخواهم سبک نوشتم را تغییر بدهم!

حسی عجیب به سراغم آمده است .. مثل تو گوشی خوردن از کسی یا چیزی !

من هم که زورم به کسی یا چیزی نمیرسد .. بجز اینجا !

وبلاگ بیچاره ی من!

سالهاس مینویسم " از 88  "به این ور را سالها میشود نامید!؟؟!!!!

قبل آن فکر میکردم وبلاگ فقط برای کپی کردن و اطلاعات عمومی ست!

حذف میکنم .. فعال میکنم و گاهی غیر فعال...

چه کنیم .. ما هم همینقدر زورمان میرسد به زندگی!

انگار از مرزی گذشته ام تا به اینجا رسیده ام.

انگار قبل از این دخترکی نوجوان بودم که پانزده ، شانزده سال بیش  نداشته است!

هر چند من پانزده ، شانزده سالگی هم بچگی نکردم!

زندگی من ...

حس پیری ندارم ..

اما حسم مثل کسی است که از باغچه ی کوچک و سرسبزی وارد باغی شده که درخت های بزرگی دارد..

و من را  وهم برمیدارد از این همه ...

دنیا برایم فرق کرده است .. نوع دیگر !

شاید ده سال دیگر وارد دشت یا بیابانی  شوم .. شاید هم وارد جهنمی دیگر!

شاید هم به قول یک نفر کلاً نباشیم!

خدای من تو میدانی من هر طور باشم تو را عجیب و عاشقانه دوست دارم!

دلیلش عجیب است .. خیلی عجیب و فقط تو باورش میکنی!

میدانی تنهایم... پس کنارم باش.


آقای .... شما فقط یک دوست بلاگی بودید که الان آن هم نیستید !

پس اینجا را با قدمهای منورتان بیش از این نورباران نکنید ...

من به نور آلرژی دارم!

کاش جنس مرد با دو بار سلام و یک بار علیک یابو برندارد و با خود ببرد!